وقتی ۳-۴ ساله بودم، تمام عشق و سرگرمیم توی توپ بادی بنفشم خلاصه میشد و خانواده و وسایل شکستنی خونه از دستم عاصی بودن... همیشه هم تو مهمونیا توپم بالای کمد قرار میگرفت تا جلوی فامیلا آبروریزی نشه!
بزرگتر شدم و رفتم دبستان... اون موقع پا به پای بابام فوتبال میدیدم، سعی میکردم بلندتر از خودش سر بازیکنا داد بزنم و معنی طرفداری و علاقه به یک تیم رو کامل فهمیدم...
توی دبیرستان عاشق دهه فجر شدم! چون مسابقات فوتبال مدرسمون شروع میشد و میتونستم جلوی کل بچههای مدرسه مهارتام رو به نمایش بذارم و مثل رونالدینیو شادی بعد از گل کنم... اون موقع یادمه بازیای دیر وقت رو با هیجان و ترس مضاعف نگاه میکردم! هیجان خود بازی، و ترس از بیدار شدن بابام... همون بابایی که در بچگی نقش پررنگی توی فوتبالی شدنم داشت!
گذشت و رفتم دانشگاه... اونجا هم کله شق تر از همیشه، بیشتر از کلاس توی سالن فوتسال ولو بودم و داخل خوابگاه با تلویزیون دیجیتال اختصاصیم هیچکدوم از بازیا رو از دست ندادم!
تمام دلخوشی دوران افتضاح سربازی، چمن مصنوعی و فوتبال دیدنای یواشکیش بود... روزایی که تو اوج سختی و تنهایی فقط فوتبال رو داشتم...
اون موقعا همه میگفتن بزرگتر که شدی تمام این علاقههای مزخرف از سرت میفته و میفهمی هیچیش به تو نمیرسه... اما امروز که هم بالغتر هستم، هم کارم وقت زیادی ازم گرفته و هم دغدغههام جدی تر شدن؛ بازم ذره ای از این جنون کم نشده! هنوزم با بارسلونای محبوبم زندگی میکنم و به شدت افتخار میکنم که میتونم یه ضیافت الکلاسیکوی دیگه رو با چندین هزار رفیق مجنونم شریک بشم و با خوندن کامنتاشون عشق کنم... 💙❤