میگن زندگی مثل یه سفره! سفری که نه اومدنش دست خودمون بوده و نه مبدا و مقصدش برامون مشخصه!... واقعیتی که در نگاه اول خیلی وحشتناک جلوه میکنه، اما وقتی یه نگاه به دور و برمون میندازیم میبینیم که همه باهاش کنار اومدن و هر کسی با یه چیزی سر خودش رو گرم کرده...
در طول این سفر هدیههایی هم برامون گذاشته شده که همگی تا پایان راه کم یا زیاد، دیر یا زود تجربشون میکنیم و طعمشون رو میچشیم... مثل روزهایی که با رفیقامون جمع میشیم و قهقهه میزنیم، یا وقتایی که غذای خوشمزه مادرمون رو میخوریم، یا اون لحظهای که برای همیشه قلبمون واسه یه نفر تندتر از بقیه میتپه...
اما بیشتر که بهش فکر میکنم میبینم این وسط خیلی لذتهای دیگه هم وجود داره که تنها تعداد «بسیار کمی» از آدما طعم شیرینشون رو میچشن، و بقیه فقط وظیفهی دیدن و تشویق کردن اونا رو به دوش میکشن... لذتهایی که هزینه و تاوان خیلی سنگینی دارن و هر کسی شجاعت، لیاقت و جسارت تجربه کردنشون رو نداره...
نمیدونم وقتی ۷۰ سالم شد، میتونم خودم رو جزو اون تعداد «بسیار کم» حساب کنم یا نه...... ای کاش بتونم! اون وقته که با افتخار برای بقیهی مسافرا از تونلهای تاریک و پیچهای تندی که گذروندم قصه میگم و بدون آرزو و با کوله باری از خاطره به مقصد ناشناختهی بعدی که انتظارم رو میکشه میخندم...